رفاقت
ما کفش هاي چرمي هم بوديم
وقتي کنار در همراه مي شويم
از خاطرات همدگر آگاه مي شويم
درخاطرات تو گوساله اي ست رومي
پروار گفته هاي خدايان
بروار نقل
پروار دور باطل تاريخ
از زندگي به مرگ
ار سفسطه به عقل
آن گاه
با کلب کلب کلب
با کلبيان رواق رواق آمده به بقل
پس از تو
پادشاهي
کفشي درست کرده
تحفه نموده است به درويشي
من بچه گوزني بودم به کاشغر
در حمله مغول به خراسان سپر شدم
دربلخ کاغذ سبق
در باميان علم
در غزنه زير دست يکي کفشگر شدم
دزدي مرا خريد
تو از زمان کفش شدن
انگار
اندازه مانده اي
درويش ونسل هاي پسين
هر گز ترا نه ديده نه پوشيده اند
تو تازه مانده اي
من
اما
با دزدهاي مختلفي راه رفته ام
دزدان مرا زمان به زمان شب به شب
با خود گرفته اند وبه اين جا کشيده اند
اينک من وتو آه
همراه همراه همراه
از خاطرات هم دگر آگاه
......
ما کفش هاي چرمي هم هستيم