The World Is Nothing

دنیا چیزی نیست جز نمایشی شیرها از حلقه های آتش عبور می کنند بعضی سرها از حلقه ی طناب و انگشت من از حلقه ای که تو برایم آوردی در روزی که ساده بودم

You’re a Stranger

یه غریبه ای که داری از اینجا رد می شی با کت قهوه ای و سیگار مالبرو اسممو نمی دونی منم نمی تونم اسممو بت بگم نه اینکه یه راز باشه نه! آخه علفای زیادی سنگ قبرمو پوشوندن…

On the Tomb of a Peace-Loving Man

کبوتران چاهی و خانگی هر دم و ساعت برگورش فضله می­اندازند گوربان می­گوید: در زندگانی خود مرد صلح­دوستی بوده­است!

Memories of Seclusion

كفش پاي راستم به مرخصي رفته‌است. نه چارپاي ام حالا نه دوپا در تثليث ازلي «نيچه» مي‌خوانم شب‌ها به خواب‌ام مي‌آيد و مي‌گويد: عاقبت سبيل مال‌ات مي‌كنم! روزهاست تلفن روي پيامگير است امان از صاحبخانه‌ی سمج! با ميله‌ی بافتني پاي‌ام را مي‌خارانم. از راست هيچ خيري نديده‌ام چپ ، هميشه چپ بوده‌است. خسته‌ام خسته در […]

From: Garrison Poems

شب‌هاي بلند حکايت عشق‌هاي ممنوعه شادهاي خُرد و برگه‌هاي مرخصي جعلي روزها شستن ماشين فرمانده تي کشيدن راهروها و امربري افسرها اکنون زير درخت زبان گنجشکي جمع‌اند و دور از چشم فرمانده سيگاري دست به دست مي‌چرخد همچنان که دود سيگار حلقه مي‌شود در هوا با فحش‌هاي‌شان مي‌توانند به آزادي پرندگان رشک ببرند.

The Half Facing the Sky

باران می شویدش آفتاب خشک اش می کند در گوش اش نجوا دارد باد شب در دامن می گیردش و برایش لالایی می خواند؛ فقط آن نیمه ی سنگ که رو به آسمان دارد.

A Lizard Walked Beside Me in the Desert

در بادیه سوسماری با من راه می سپرد و به هر قدم نانی از من می طلبید و من که انبانی فراخ داشتم به مزاح به او می گفتم که انبان من بی پایان است، بیا!… بادیه را پیمودم انبان های نان را به پایان بردم و انبان روزها را پرداختم و چه پرورانیدم مگر […]

Coming Back from the Hemp Plantation

در بادیه سوسماری با من راه می سپرد و به هر قدم نانی از من می طلبید و من که انبانی فراخ داشتم به مزاح به او می گفتم که انبان من بی پایان است، بیا!… بادیه را پیمودم انبان های نان را به پایان بردم و انبان روزها را پرداختم و چه پرورانیدم مگر […]

I Will Become a Traveller Again

دوباره مرد سفر خواهم شد گره کفش ها را خواهم بست خواهم گذاشت ناخن ها بروید به آوارگی و موی زنخدانم انبوه شود چون انبوهی این بامدادها که در میان من و مرگی زیبا قرار گرفته است. به مرگ زیبای خویش نزدیک خواهم شد؛ چون زایری غریب، در میان صورت ها خواهم گردید چون پرنده […]

The Hagia Sophia Library

و تهى بودن كتابها را آموختم به كشورهاى دیگر رفتم و همه جا با نادانی روبه رو شدم. درست نمی دانستم به دنبال چه چیزی به اینجا آمده بودم پرنده کوچکی شده بودم انگار دنبال آشیانه می گشتم برگه دان ها را زیر و رو می کردم قفسه های میانی ردیف های کناری. توی ذهنم بتُن آرمه گچ بُرى قرن بيستم بُعد پیدا می کرد… رادارهایم خوب کار می کرد مثل هانسل و گرِتِل وحشت زده خرده های نان را پشت سرم جا می گذاشتم. به قرا‌‌هتخانه رسیدم کتاب های مرجع را یکی یکی ورق زدم انگار کم کم داشتم غرق می شدم دنبال تخته پاره ای می گشتم. اما دیر شده بود؛ در قفسه های میانی سالومه ی نیچه می رفت تا الٰهه ى الهام ريلكه باشد و شاید مابین این دو از تنازع بقا حرف بزند که «حق وِتو» ندارد! قراهتخانه سرد بود صداهای مختلفی می شنیدم: ناظم حکمت بلند بلند برای مُنوّرنامه مى نوشت و همزمان با ورا شطرنج بازی می کرد چه عدالت نابی! کسی در آن تاریکی صدام کرد برگشتم شمع کوچکی در مخزن روشن بود خودم با چشم های خودم  دیدم که مایکوفسکی به ماریا کارت ویزیت تعرف می کرد پرتاب شده بودم به یک موقعیت استثنایی  و خودم نمی دانستم. روی نقشه دیوار بلقیس الراوی در سفارت عراق خواب می دید […]