و تهى بودن كتابها را آموختم به كشورهاى دیگر رفتم و همه جا با نادانی روبه رو شدم. درست نمی دانستم به دنبال چه چیزی به اینجا آمده بودم پرنده کوچکی شده بودم انگار دنبال آشیانه می گشتم برگه دان ها را زیر و رو می کردم قفسه های میانی ردیف های کناری. توی ذهنم بتُن آرمه گچ بُرى قرن بيستم بُعد پیدا می کرد… رادارهایم خوب کار می کرد مثل هانسل و گرِتِل وحشت زده خرده های نان را پشت سرم جا می گذاشتم. به قراهتخانه رسیدم کتاب های مرجع را یکی یکی ورق زدم انگار کم کم داشتم غرق می شدم دنبال تخته پاره ای می گشتم. اما دیر شده بود؛ در قفسه های میانی سالومه ی نیچه می رفت تا الٰهه ى الهام ريلكه باشد و شاید مابین این دو از تنازع بقا حرف بزند که «حق وِتو» ندارد! قراهتخانه سرد بود صداهای مختلفی می شنیدم: ناظم حکمت بلند بلند برای مُنوّرنامه مى نوشت و همزمان با ورا شطرنج بازی می کرد چه عدالت نابی! کسی در آن تاریکی صدام کرد برگشتم شمع کوچکی در مخزن روشن بود خودم با چشم های خودم دیدم که مایکوفسکی به ماریا کارت ویزیت تعرف می کرد پرتاب شده بودم به یک موقعیت استثنایی و خودم نمی دانستم. روی نقشه دیوار بلقیس الراوی در سفارت عراق خواب می دید […]