در بادیه سوسماری با من راه می سپرد
در بادیه سوسماری با من راه می سپرد
و به هر قدم نانی از من می طلبید
و من که انبانی فراخ داشتم
به مزاح به او می گفتم که انبان من بی پایان است، بیا!...
بادیه را پیمودم
انبان های نان را به پایان بردم
و انبان روزها را پرداختم
و چه پرورانیدم
مگر هیولایی که هم اینک بر درگاه خفته است.