از: شعرهاي پادگان
شبهاي بلند
حکايت عشقهاي ممنوعه
شادهاي خُرد
و برگههاي مرخصي جعلي
روزها
شستن ماشين فرمانده
تي کشيدن راهروها
و امربري افسرها
اکنون زير درخت زبان گنجشکي
جمعاند
و دور از چشم فرمانده
سيگاري
دست به دست ميچرخد
همچنان که
دود سيگار حلقه ميشود در هوا
با فحشهايشان
ميتوانند
به آزادي پرندگان رشک ببرند.