دیو شب
شب از کوچه ای نزدیک
با بوی کتاب های سوخته
می آید و سر می گذارد بر شیشه اتاق
به دست های مادربزرگ می پیچد
بر چین های دامن سیاهش
به گهواره کودک خیره می شود
با جیب های خالی از ماه و ستاره
با پیشانی زخمی
تا کنار داوودی های سپید و ساعت دیواری
تا بشقاب های خالی
و قصه های مادربزرگ آمده است
با دهانی از دود و خاکستر