قضا
بارانی بی وقتم
که خیابان ها درکم نمی کنند
زمان گذشته دورم
که ارواح سیاحان گمنام و ملاحان نامدار
که ارواح همه گذشتگان در من مدفون است
کلمه ای مطرودم
که کودکان از من می گریزند
وشاعران ترکم کرده اند
صورت کنده بتی در بامیانم
که کشتی کشتی کشتی
از وطنم دست به دست
دزدیده می شوم
شغالی مرده ام
در خیابان های لندن
که ازیاد شهرداری رفته ام