نشانه های خدا
در دل اُرسی قاب می شوی
بر سر انگشتانت
گرمی شانه هايش می ماسد
باران
رد پا هايش را
زير فانوس کوچه می شويد
از لای دفتر بسته
خيال او
به شب های رفته می کوچد
آن طرف تر
سايه ی گربه ی شبگرد را گم می کنی
به بيت اول بسنده
کلام حافظ را
بر طاقچه اُرسی می گذاری
بر دستمال ابريشمی
که کتاب مادر را
گوش تا گوش در خود پيچانده است،
دست می کشی
به ريتم متن نخوانده
شانه هايت
زير شال نقره ای می لرزند
نشانه های خدا
درون قامت اوراد کهنه می پوسند