قایقی که مرا آورد Snow

قایقی که مرا آورد

پشت صورتی که شکل تو را دارد

اسم های قدیمی غیب می شود
خون  عکس  مچاله دارد
و  باد   پرنده‌ی مسی
انگار بیابان مرا از روی ژاکتم پوشیده باشد
 
برهنه نیستم
گاهی کلمات در سرفه هایم
و ماه کف آلود در لیوان   گم می شود
این سفر همیشه دور زبانم چرخید
و رگ هایم از مرگ     چیزی پنهان نکرد
برای کشیدن قدم هایی به خط ثلث
تابستان مرا اقرار کرده بود
این کرک  سبز مچاله   بر انگشت های یخ
موج به طرز زیبایی   شبیه  عشق می آمد
و پس می نشست
 
دلم برای قایقی که مرا آورد
گاهی تنگ می شود
و اینجا شاهدم   برابر پلک های زمستان
همین آسمان کهنه  است
 و چمدانی که  نیمرخ آبی ی مرا پنهان می کند
 

Snow

This sheet that stretches from here to the world's end
 is covered by all that fallen snow.
Why must we be lost too?
Just a single stray earring
shows midst all this whiteness,
not a tree, not a rabbit, not a star.
Where are we amongst it all?
 
When you chucked the earring in that drawer
shook out the darkness on the balcony
and threw the sheets into the laundry basket,
at the end of that long night
I died a little.
 
It was a fresh, wild garden,
but every path was covered
with sheets of snow.
It is falling now, shrouding everything still ...
 

Notes on the literal translation:

[1] This is an expression to indicate that it’s from one side of the world to the other; the farsi is ‘Chin’ to ‘Machin’ (invented place), like the expression all the way to Timbuktu

[2] This is referring to the fact that it’s always one earring that gets lost

Elhum Shakerifar, Literal Translator

Original Poem by

Azita Ghahreman

Translated by

Elhum Shakerifar with Maura Dooley Language

Farsi

Country

Iran