نظر بند
پيراهن زفافم را
از ميخ خاطره های سپيد می آويزم
ابريشم نگاهم را
از شانه هايش
دل کنده ام از سينه اش
که هنوز بوی شير مرا دارد؟
با دل انگشت هايش
بر گردنم
بيدار می شود
غوغای وسوسه ای کهنه در آغوشش
دل می گيرم از او
چشم اندازم پُِر می شود
از پشتش
که تخت است و برازنده ی
شال شاهی
به ياد نمی سپارم
که دمی ديگر
چادر عروسش را بر می گيرد
شماره نمی کنم
نفس هايش را