عشق To Love

عشق

با هم بر نمی خیزیم

من با اتاق های بندری متروکه در کناره دریا بر می خیزم
تو با باز کردن پنجره  اتاق خواب خودت
 
تو چای دم شده میخوری
من قلبم را چسپ زخم  می زنم
 
روز تو خیابانی است که به خیابانی دیگر که به ساختمانی و بعد به خیابانی در شهر خطوط می انجامد
روز من دالانی که از رگهایم می گذرد  و با دکمه هایی مسی بسته می شود
 
 به خانه بر می گردیم
تو لباس ارعوانی ات را می پوشی تا ساعت رنگ ها را تنظیم کنی
من پتوی افغانی ام را
برای چای سبز چه وقت خوبی است!
 
غذا ما را
تلویزیون ،کامپیوتر، اخبار  ما را یکی می کند
 
دوستت دارم چون
 آتشی که بخاریش را
دوستم داری چون بخاریی که هیزم را
 
 همدیگر را گرم بغل می کنیم
و هر یک برای خودمان خواب می بینیم
 

To Love

We don't wake together.  I come to
in an empty room by the sea long after
you've woken and opened the window
and showered and dressed and left.
 
Your day is a street which leads
to a road that reaches a building,
then leads to an avenue, lastly,
caught in the grid of the city.
 
My day is a corridor that runs
through my veins and is closed
neatly with copper buttons.
We make our own ways home.
 
You wear your purple dress
to match the colour of the clocks
and I slip on my patu.
A good time for green tea.
 
Meals bring each together,
as does the TV, the news, the computer.
I love you like the fire loves the stove.
You love me like the stove loves firewood.
 
Later on we clutch each other and dream our separate dreams.
 

Original Poem by

Reza Mohammadi

Translated by

Hamid Kabir with Nick Laird Language

Dari

Country

Afghanistan