عشق
با هم بر نمی خیزیم
من با اتاق های بندری متروکه در کناره دریا بر می خیزم
تو با باز کردن پنجره اتاق خواب خودت
تو چای دم شده میخوری
من قلبم را چسپ زخم می زنم
روز تو خیابانی است که به خیابانی دیگر که به ساختمانی و بعد به خیابانی در شهر خطوط می انجامد
روز من دالانی که از رگهایم می گذرد و با دکمه هایی مسی بسته می شود
به خانه بر می گردیم
تو لباس ارعوانی ات را می پوشی تا ساعت رنگ ها را تنظیم کنی
من پتوی افغانی ام را
برای چای سبز چه وقت خوبی است!
غذا ما را
تلویزیون ،کامپیوتر، اخبار ما را یکی می کند
دوستت دارم چون
آتشی که بخاریش را
دوستم داری چون بخاریی که هیزم را
همدیگر را گرم بغل می کنیم
و هر یک برای خودمان خواب می بینیم