يلدا
درد می کردم
از تغاره ی خمير که دست هايت
در آن گم می شدند
از دراز تکه ای
که با آن غوره گی پستان هايت را
مهار می کردی
از پس دادن بچه
از پاره گی کنج لبت
درد می کردم
سنگريزه ای به سايه ات کافی بود
تا خون رفته از لب ها را
با هر چه نم که در دهان داشتم
بر صورت سنگ انداز تُف کنم
گويه ها بر دهانت خشکيدند
سال های دير رفته
خاک و دود گشتند
کُند پا کشيدند
ولی پا در هوا ماندند
شب های خانه ی پدری